سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/9/7
12:50 صبح

خاطرات دوران انقلاب 3

بدست Mahdi Hossini در دسته

خاطرات دوران انقلاب

 

1)      در مسجد کاسه فروشان رشت اغلب سخنرانی های خوبی می شد و در پایان از طبقه بالا (قسمت خانم ها ) اعلامیه            های انقلاب به پایین ریخته می شد . من اعلامیه ها  را در چکمه یا کفشم پنهان نموده و در خانه در قسمت جا بخاری  جا می دادم .

2)   یکی از شبها آقای صومی که مدّاح خوش صدایی بود  و عینک ته استکانی می زد و ظاهرا بعدها مسئول بنیاد مسکن رشت شد ، نوحه جالبی خواند که در آن ایام و فضای آن روزها بسیار پر شور  بود . انگار تمام مسجد یک صدا شده بود و انسان  با تمام وجودش بر خود می لرزید قسمتی از نوحه و شعر در باره حضرت زینب (س) بود که چنین بود     

           (( آن شب شعارش این بود  ،  هی مرگ بر ستمگر   هی مرده باد ظالم  ))

 گرچه شعر در باره سخنان حضرت زینب (س)  خطاب به یزید بود ولی ما با حرارت تمام یزید زمان ( شاه خائن ) را در نظر می گرفتیم و شعار را با تمام وجود فریاد می کردیم .

3)  در  یکی از اولین راهپیمایی های بزرگ  رشت که در زیر باران شدیدی انجام گرفت و به مدرسه آزادگان ( شهید             بهشتی فعلی ) ختم شد ؛ مرحوم آقای احسان بخش این شعر را با آوازی زیبا و نیمه حزین می خواند

(( به خدا  به خدا آید روزی که ظلم و ستم به فنا برسد  ......... ))

آن روز حسابی خیس شدم و از ترس پدرم با آن وضعی که داشتم به خانه نرفتم  بلکه به خانه دوستم آقای حسن فدائی رفتم  و لباسهایم را با چراغ خوراک پزی خشک کردم و بعد از ظهر نزدیک غروب به خانه برگشتم .

4 )  یکی از روزها به اتفاق دوستم میر عظیم عدالت حقی تصمیم  مهمی گرفتیم . می خواستیم چند ماشین ارتشی را که هر شب  روبروی مسجد شفثی  توقف می کردند آتش بزنیم به این ترتیب که همانطور که با احتیاط از کنار ماشین ها در قسمت پیاده رو درخت هم دارد رد می شود  مقداری بنزین روی لاستیک ها بریزد و نفر بعدی وقتی به سر چهار راه رسید کبریتی را زده و  سریع به طرف خیابانی که به طرف صندوق عدالت می رود فرار کند . به همین منظور از دو شب قبل به مسجد رفت و آمد کردیم تا چهره ما آنجا شناخته شود و کار را بعد از نماز  مغرب و عشاء از آنجا شروع کنیم . بنزین را به اتفاق دوستم عظیم خوش نظر از پمپ بنزین چمارسرا  در یک ظرف 4 لیتری خریدیم و شبی برای اجرای مقصود به مسجد رفتیم ، از بد حادثه خادم مسجد از اول نماز پشت در نشسته و پس از ورود و خروج افراد در را از پشت (داخل مسجد ) می بست .

وارد مسجد شده  و باک بنزین را روی یکی از طاقچه ها گذاشتیم و مشغول نماز شدیم . بین دو نماز یکی از افسران کماندو که بیسیمی در دست داشت وارد مسجد شد  و به امام جماعت مسجد گفت : حاج آقا ...... به ما خبر داده  که رفت و آمد های مشکوکی در این مسجد می شود . در هر صورت ما را در جریان بگذارید ؛ البته یک مامور هم دم در گذاشته ایم .

جای شک نبود که بچه هایی نظیر ما به مسجد رفت و آمد می کردند. دیگر نمی شد به ادامه کار مطمئن بود . برای رفع شبهه و اینکه ما مشکوک نیستیم ! پیش امام جماعت رفته و مثلا یک سوال پرسیدیم  یادم هست سئوالم این بود که آیا برای سوره در نماز غفیله باید بسم الله گفت ؟

خلاصه  ، نقشه را  به هم زدیم و بنزین را هم همانجا گذاشتیم  و بعد از پایان نماز با پکری تمام در حالی که از میان دو مامور دم درب رد می شدیم  به خیابان برگشتیم و باز به سیل خروشان مردم برگشتیم .

 5 ) روز 28 صفر 1399  - 7 / 11 / 1357   از اوایل صیح کنار مسجد لاکانی بودیم که تظاهرات شروع شد یکی از دوستانی که در بعضی از تظاهرات تا حدی با هم آشنا شده بودیم ( آقای دکتر اصفهانی  یکی از مدرسین محترم عضو هیئت علمی دانشکده کشاورزی دانشگاه گیلان ) دوربین فیلم برداری بزرگی داشت که چون نمی توانست صدا را هم ضبط کند  ضبط صوت نسبتا کوچکی به من داد که صدای تظاهرات را برایش  ضبط کنم  . اجتماعمان لحظه به لحظه بیشتر  می شد  من اوایل کوچه عنصری  ( که الان آموزش و پرورش ناحیه یک در آنجاست ) بودم نمی دانم  چطور شد که ناگهان راهپیمایی و تظاهر اتی که هنوز شروع نشده بود  با حمله ماموران شهربانی به هم خورد چند بار گاز اشک آور انداختند من که همیشه مقداری روزنامه کهنه  و کبریت  داشتم برای اولین بار طعم گاز اشک آور را چشیدم  و روزنامه ها را آتش زدم . ماموران باز هم حمله کردند و با ماشین دنبالمان کردند همانطور که شعار های مرگ بر شاه و دیگر شعار ها را می دادیم در کوچه پس کوچه های کوچک خود  را پنهان می کردیم تا لحظاتی که ماشین را در چند متری خود دیدم بلافاصله به بن بست کوچکی که دست راست بود دویدم ، جالب بود ! همه درها نیمه باز بود ! خود را در خانه ای انداختم عده ای دیگر هم بودند . (حالا هر موقع از آن کوچه و کنار بن بست و خانه ای که در آن پنهان شدم رد  می شوم به یاد تمام آن خاطرات جالب دوران انقلاب می افتم ) صداها در ضبط خوب ضبط شده بود بارها آن را گوش دادم . بعدا تا غروب در شهر دور زدم و در هر گوشه  که شعار و و فریاد و تظاهراتی که بود شرکت کردم . نزدیک عصر در میدان زرجوب بودم بسیاری از راه ها با لاستیک و چوب و وسایل دیگر بسته بود که مامورین نتوانند بچه ها را دنبال کنند . در بازارچه بودیم که چند ماشین شهربانی رسید و چند پاسبان برای رفع موانع روی خیابانی که به سمت استخر می رفت از ماشین پیاده شد و هارت و پورت می کردند ، احیانا فحش هم می دادند  که ناگهان یکی از آنان به علتی افتاد و درست و به موقع از میان جمعیت یک نفر صدای شیشکی جالبی در آورد که بسیار بجا بود و همه آن پاسبان را تمسخر کردند  و شعار دادند و او که سخت عصبانی و دماغ سوخته شده بود شده بود با  با توم به طرف جمعیت حمله کرد ولی همه غیبشان زد و در کوچه پس کوچه ها پنهان شده بودند .

6  )  شب  پیروزی انقلاب از همه جا سر و صدا می آمد ، اوایل شب به اتفاق برادرم بیرون آمدیم کلانتری 2 در نزدیکی منزلمان سقوط کرده بود و در دست مردم بود  تا مدتی از شب را در خیابانهای اطراف محل پرسه می زدیم صبح فردا شورشی برپا  بود . ساواک را گرفته بودند و جنازه  ساواکی ها  را به بدترین وجه اعدام کرده بودند  و مردم آنقدر چوب و سیخ و آهن و نیزه به جان آنها فرو کرده بودند که جای خالی در بدنشان نبود .

بالای در ساواک تابلویی نصب کرده بودند به این مضمون (( محکمه عدل پهلوی )) و یک دست بریده را هم با سیم به آن آویزان کرده بودند . درون ساواک همه چیز ویران و سوخته بود و عده ای فرصت طلب هم مشغول باز کردن ترانس های مهتابی روی سقف ها بودند . یک دستگاه زباله سوز کوچک در حیاط وجود داشت که آنها که نمی دانستند ، میگفتند کوره آدم سوزی است !. همه شایع کرده بودند که یک راه مخفی زیر زمینی از ساواک به استانداری وجود دارد و لذا یک  بیل مکانیکی طول دیوار را در جاهای مختلف می کند تا  این راه  مخفی کشف شود .

همه چیز در هم ریخته بود زندان شهربانی (پشت اداره مرکزی  دخانیات )  خالی شده بود و من برای اولین بار بود که زندان شهربانی را می دیدم . بسیاری از جوانان انقلابی  زندان و مراکز دیگر را اداره می کردند . یکی از ساختمان های شهربانی روبروی در زندان بود ( که بعدها مرکز گذر نامه شده بود و به زیر کوچه راه داشت ) من و چند نفر از بچه ها که الان به یادشان نمی آورم از صبح تا ظهر و از ظهر تا شب از آنجا مواظبت می کردیم آنهم با یک چوب دستی  !

چندین بار ماموران سابق شهربانی را که لباس شخصی به تن داشتند  می دیدیم که می آیند و از دور نظاره می کنند . یکی دو مرتبه هم به داخل ساختمان رفتم و اتاقهای مختلف آنرا که حسابی به هم ریخته بود دیدم تا اینکه بعد از چند روز چند نفر از پرسنل نظامی نیروی دریایی رشت آمدند و آنجا را مثل یک تغییر و تحول اداری البته بسیار ساده و انقلابی از ما تحویل گرفتند .

7 )  تا مدتها در منزل استاندار سابق در محله پیر سرا (اداره آگاهی فعلی ) مرکز تربیت معلم و یا سر سه راه بیستون ( نبش صفاری ) بودم . سر سه راه وظیفه پلیس راهنمایی را داشتم و جالب اینکه مردم با تمام وجود از ایست و هشدارهای ما کاملا پیروی می کردند . البته ابلاغ همه این مسئولیت ها را خودمان برای خودمان صادر می کردیم اما نه روی کاغذ !!

 خیلی از شب ها هم در محل با چماق کشیک می دادیم و گاهی ماشین های مشکوک را مورد بازرسی قرار می دادیم  یکی از لذت بخش ترین و جالب ترین خاطره های به یاد ماندنی آن شب ها شنیدن پیام های رادیو و بخصوص سرود زیبای  الله  الله  بود که هیجان و شور زاید الو صفی به همه ما می داد .

8  )  مرکز تربیت معلم لاکان رشت از مدتها محل اعتصاب و بزن  بکوب و جولان ما بود کسی هم نبود که با ما مقابله کند . روزی سوار اتوبوس شده بودیم و به بهانه نداشتن سرویس از دادن بلیط امتناع کردیم ، راننده تهدید کرد که ما را جلوی ژاندارمری   پیاده خواهد کرد ولی با پا در میانی بچه ها کار حل شد و راننده با ما راه آمد .

9  )  تعدادی از چپی ها ( طرفداران کمونیست ها و مارکسیست ها !! ) به سر کرد گی یکی از دختران پررو  و  وقیح رشته حرفه و فن همیشه رجز خوانی می کرد و بحث های بین ما و آنها بسیار داغ بود . یک روز قرار بود مرحوم آیت الله ضیایی  برای سخنرانی به مرکز  بیایند . متن خوش آمد را من با کمک آقای سبحانی  و تائید مهندس شکریان  مسئول وقت مرکز تربیت معلم تهیه کردیم و من آن را خواندم .  یک روز دیگر سخنرانی مهیجی در باره حقوق زن در اسلام و فلسفه حجاب داشتم که با استقبال خوبی مواجه شد و دقایق آخر سخنرانی ام به بحث با آن دختر چپی انجامید که به حمد خدا  از پس سئوالات و اشکالات او به خوبی بر آمدم  . جالب است که بسیاری از روزها پسری خوش تیپ ! با یک ماشین کامارو  به دنبال آن دختر چپی  می آمد و بچه ها به او لقب خلقی طرفدار کارگر را داده بودند  چون آنها خیلی ادعای طرفداری از محرومان و کارگران و زندگی مردمی را داشتند .

روزی نبود که اعلامیه ای بر شیشه های نماز خانه نزنیم و البته بعضی از مسئولان  ترسو هم  زود آنرا می کندند  .

مدرسی به نام آقای اقتصادی که بهایی بود بعد از انقلاب و اعتراض ما دیگر سر و کله اش آنجا پیدا نشد .